-
سیب رو که می اندازی بالا، تا بیاد پایین هزار تا چرخ خورده!
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 20:01
شده مصداق زندگی ما! البته کسی زندگی ما رو بالا پایین ننداخته ولی خوب هزار تا چرخ که خورده! امروز سر زدم به وبلاگ قدیمیم!! وااای خدای من، چه قدر همه چیز عوض شده...من، نوشتنم، زندگیم، دغدغه هام، تفکراتم...همه چیز! یه جورایی اگه خودم شاهد لحظه لحظه ی این زندگی نبودم باورم نمی شد این دو قسمت بهشی از زندگی یک نفره! الان...
-
سال نو مبارک!
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 23:24
زندگی کماکان رو دور تنده!! کم کم داره سرم گیج میره به خدا!! صبح ساعت 6.5 پا میشم، 7 تو ایستگاه اتوبوسم! 8 سر کارم! 16:48 دقیقه دوباره تو ایستگاه اتوبوسم! 18:00 خونه ام! نهار درست میکنم، دوش میگیرم، یه کم تی وی و لالا و دوباره فردا همین بساطه!!! دیشب مثلا اومدم قرتی بازی در بیارم، قبل خواب که دوش گرفتم، موهامو بعدش...
-
هنوز نفس می کشیییییمممم یا still alive in bullet points!!
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1389 17:23
زندگی داره میوفته رو دور تند! اونم بعد از حدود 2 ماه اسلوموشن: * دارم پایان نامه مو شروع می کنم! با Rasmus! تونستیم یه پروژه بگیریم تو Volvo Parts! انقده حاال می دههه! به هرکی میگی کجا داری تز انجام میدی می تونی تو چشاش بخونی که دلش میییخواادد!! کاش یه ذره سنم کم تر بود می تونستم پز بدم! :دی * دیروز رفتم مصاحبه برای...
-
وقتی که...
شنبه 27 آذرماه سال 1389 18:54
وقتی که 10 روز پشت سر هم برف میاد و دما در بهترین وضعیت 10- و بعد یه دفعه یه روز از خونه میزنی بیرون میبینی داره نم نم بارون میاد... وقتی که تو این شرایط باید بری دانشگاه و به زمین نگاه می کنی میبینی که عکست تو یخ پیداست و قدم از قدم بر نداشته کله پا میشی و به خودت نفرین می کنی که اینجا هم جاست... وقتی که با قدمای...
-
زندگی - دور تند!
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 20:58
روزها تند و تند می گذرند و منهروقت به یه ددلاین نزدیک میشیم این جمله رو روزی هزار بار از دوستام می شنوم که: time is flying fast! جمعه ی این هفته بالاخره اون پرزنتیشن کذایی که من یه ماه بود تو استرسش بودم انجام شد و الحق هم که خوب انجام شد! آخر سر وقتی همه با تعجب می پرسیدن که آیا خودم به تنهایی همه اون تدارکات رو چیده...
-
روزهایم
جمعه 9 مهرماه سال 1389 16:20
روزهای من داره پر می شه از یکنواختی... یه عالمه فکر و خیال مختلف که تو ذهنمه... یه عالمه کارای نکرده...ایده های خام به سرانجام نرسیده... ولی بازم روزام پره ازیکنواختی... وایستا ببینم... واقعا زندگیم نواختی داره که بخواد یکی باشه یا بیشتر... نمی دونم... خیلی بده که بعضی وقتا به واضح ترین راه هایی که در گذشته رفتین شک...
-
شله زرد پزون!
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 13:49
از صبح نشستم پای این لپتاپ یه مشت اراجیف ردیف کردم که به عنوان CV و cover letter تحویل این شرکتا بدم، بلکه منم به اینترویو دعوت بشم! امروز گلابی جان هم روزه تشریف دارن و ما هم تمام تلاش خودمونو کردیم که اون کدبانوی شلیته پوش فسیل شده ی درونمون رو یه جورایی بیرون بگشیم تا بتونیم واسه افطار شله زرد درست کنیم!!! ولی مگه...
-
و آفتاب دوباره بر آمد!
جمعه 8 مردادماه سال 1389 19:44
آن هنگام که روزهای باقیمانده تک رقمی شدند و شمارشان به سه رسید، ناگاه خورشید در آسمان تابید!!! و اکنون این منم که ناباورانه در انتظار به سر رسیدن انتظارم!!! و سوالی در ذهن دارم که لحظه ای تنهایم نمی گذارد... آیا ممکن است بار دیگر پای در منزلم بگذارم؟؟ بی خیال بابا!!اینقدا هم که به نظر میرسه ادبی نیستیم!! نه که بی ادب...