روزهایم

روزهای من داره پر می شه از یکنواختی...

یه عالمه فکر و خیال مختلف که تو ذهنمه...

یه عالمه کارای نکرده...ایده های خام به سرانجام نرسیده...

ولی بازم روزام پره ازیکنواختی...

وایستا ببینم... واقعا زندگیم نواختی داره که بخواد یکی باشه یا بیشتر...

نمی دونم...

خیلی بده که بعضی وقتا به واضح ترین راه هایی که در گذشته رفتین  شک کنین و فکر کنین اشتباه کردین...همون اندازه سخته که کارایی که یه عمر آرزوی انجامشو داشتین و به آرزوتون رسیدین رو بخواین بذارین زیر ذره بین شک...

و من الان مقداری از اون حس رو هم دارم...

و عشق.... هنوز مرموزترین واژه ی زندگیم باقی مونده...

یه جاییم که صدام به هیچ کس نمی رسه...همون جایی که تمام عمر آرزوشو داشتم... ولی حالا...

الان فقط به این خاطر اینجام که جاهای دیگه بدترن برای بودن... و مسلما این به این معنا نیست که اینجا جای خوبیه...

نمی دونم...

شاید اینا همه اش خذعبلات یه ذهن خسته باشه... ولی...

دلم پیاده روی می خواد... پیاده روی تو سکوت یه عصر بارونی پاییزی... همهی شرایط مهیاست...فقط هوا انقدر سرده که حتی نمی تونم فکر عملی کردن خواسته ی دلم رو هم بکنم...


دوباره رسیدم به جایی تو زندگی که دلم می خواد از همه چی بکنم و برم...برم یه جای دو... ولی این بار اون جای دور لزوما خارج از این مملکت نیست... دلم یه عالمه تنهایی می خواد... یه عالمه سکوت و یه عالمه آرامش... با یه آغوش گرم...

گرچه دیگه از این آخری هم مطمئن نیستم...

دلم چقدر بهانه گیر شده....



ذهن آشفته و دل بهانه گیر.... چه شود.....

خوبیش اینه که اینجا هوا هم مثل دل من اکثر اوقات گرفته است...


این منم!

در انتهای ناکجا!