سیب رو که می اندازی بالا، تا بیاد پایین هزار تا چرخ خورده!

شده مصداق زندگی ما! البته کسی زندگی ما رو بالا پایین ننداخته ولی خوب هزار تا چرخ که خورده!

امروز سر زدم به وبلاگ قدیمیم!! وااای خدای من، چه قدر همه چیز عوض شده...من، نوشتنم، زندگیم، دغدغه هام، تفکراتم...همه چیز! یه جورایی اگه خودم شاهد لحظه لحظه ی این زندگی نبودم باورم نمی شد این دو قسمت بهشی از زندگی یک نفره!


الان دغدغه های اون موقعم بیشتر برام شبیه یه شوحیه..ولی امان از دغدغه های الانم!! انقدر جدین که دلم می خواد بعضی وقتا خودمو خفه کنم از دستشون...


راستی امروز یه دوست قدیمی رو بعد از سالها دیدم... حس جالب و عجیبی بود! یه کم منگ بودم..یعنی هنوزم هستم! چرا دوستی ها دیگه مثل قدیما رنگی نیستن و سیاه سفیدن؟؟؟ کلا زندگی داره کم کم سیاه سفی میشه! همه چی می شه تصنعی!


و من که احساس می کنم یه کم سر (به کسر سین) شدم و دیگه مزه ی هیچ چیز زندگی رو نمی فهمم! واعا عجیبه، تاسف آوره و غریبه...

دلم یه عالمه وقت زیاد میخواد..با یه عالمه کتاب خوب...با آرامش! این آخری تنها چیز جدی ایه که فعلا دلم واقعا می خوادش!


زندگی کماکان جریان داره...