وقتی که...

وقتی که 10 روز پشت سر هم برف میاد و دما در بهترین وضعیت 10- و بعد یه دفعه یه روز از خونه میزنی بیرون میبینی داره نم نم بارون میاد...

وقتی که تو این شرایط باید بری دانشگاه و به زمین نگاه می کنی میبینی که عکست تو یخ پیداست و قدم از قدم بر نداشته کله پا میشی و به خودت نفرین می کنی که اینجا هم جاست...

وقتی که با قدمای مورچه ای سعی می کنی  راه بری که زمین نخوری و باد با سرعت n کیلومتر بر ساعت از پشتت می وزه و تو رو هل میده...

وقتی کل راه تا دانشگاه رو مجبوری اسکیت کنی بری و راه 15 دقیقه ای رو 40 دقیقه طول می کشه بری...

وقتی تو این شرایط به دور و برت که نگاه می کنی مردم محلی همچین راه میرن که انگار دارن رو زمین خشک راه می رن و به خودت و خودشون و دل سیاه شیطون لعنت میفرستیی!!!!


نمی دونی بخندی، گریه کنی یا بازم لعنت بفرستی...


وقتی که دوستت، اما، صبح میاد دانشگاه و اعلام می کنه که آخر هفته ی پیش با دوست پسرش نامزد کرده و روز بعدشم تمام خانواده رو دعوت کرده و با این خبر سورپرایزشون کرده و حالا قراره عروسیشون رو تو یه کشتی بزرگ بگیرن...

وقتی به خودت فکر می کنی و یه لعنت دیگه به دل سیاه شیطون می فرستی...


نمی دونی حسودی کنی، خوشحال باشی یا سوت بزنی...


وقتی با شانکار میرین پیتزا می خرین و بهش اصرار می کنی که پیتزا ها رو بده تو بیاری و اونم با قدی خاصی که فقط مال پسراست میگه نه و همین که پاشو از مغازه می ذاره بیرون کله پا می شه و پیتزاها وسط خیابون ولو....

وقتی که تو هم دلت رو میگیری و از خنده بغل پیتزاها رو زمین ولو میشی...

وقتی دوباره به اصرار تو گوش نمی ده و پیتزاهارو از زمین بلند می کنه ولی همین که یه قدم دیگه بر میداره دوباره کله پا می شه و دوباره همون بساط قبلی....


نمی دونی از خنده بترکی، یا سرش غرغر کنی که پیتزاها نابود شد یا به روی خودت نیاری...


وقتی یک هفته ی کامل از ساعت 9 صبح تا 9 شب تو دانشگاهی که پروژه رو تموم کنی و همدمت هم گروهیاتن به علاوه ی شیرنی هایی که اما واسه نامزدیش پخته بوده و اضافه اومده بوده به علاوه ی میوه هایی که تو آوردی و به علاوه ی یه هم گروهی خنگ چینی که هیچییییی نمی فهمه و هر چی بهش میدی بنویسه بر میداره از یه جا کپی پیست می کنه....


نمیدونی موهای خودتو بکنی، یا موهای دختر چینی رو یا خودت رو سرگرم شیرینی ها نشون بدی...


وقتی بعد از یه هفته، بعد از تموم شدن پروژه، صبح از خواب بیدار می شی و به طرز عجیبی احساس پوچی و بیکاری می کنی...

وقتی بعد از 4 ماه کار مداوم اولین روزیه که دیر از خواب پا شدی و کار خاصیم نداری انجام بدی و باورت نمیشه تعطیلات شروع شده...


نمی دونی خوشحال باشی، یا ناراحت یا به حس پوچی برسی....


بهتره بری مثل این خارجیا ویش لیستتو بنویسی که بابا نویل اومد دست خالی نباشی!!! تو ویش لیستت حتما یه مستر تسیس خوب رو هم اضافه کن!


نظرات 3 + ارسال نظر
سهیل چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:20 ب.ظ

ینی عاشق اون هوام.... واقعا حال میده ! بارونی نه اما هوای سرد با برف و کولاک و یخ بندون شدید و اینا کلی فاز میده....
ـــــــــ
میگم تو هم از اون چیز خونای اورجیناله ایرانی ها... بابا چیه این درس لامصب؟ جدی جدی چطوری انقدر وقت میزاری براش؟ حیف عمر نیست؟ موقعه درس باید با چشات چیزای قشنگو ببینی و با دهنت کتابو نگا کنی ! آخرین چیزی که تو برنامه هست درسه....
اگه اینجا ۱۰ روز برف بباره ما خودکشی میکنیم از شوقمون... تو اون هوا بری وایسی سر درس اونم ۱۲ ساعت؟؟!!!!! اسم گروهتون پدیده نبود؟

سهیل پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ب.ظ

سهیل یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ب.ظ

به به..... خوبی؟!
چی شد رات گم شد اومدی اون طرفا؟!

مرسی! تو خوبی؟

من هر چند وقت یه بار میام اون طرفا! منتها آدم هر دفعه که اومدنشو جار نمی زنه!!!:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد