سیب رو که می اندازی بالا، تا بیاد پایین هزار تا چرخ خورده!

شده مصداق زندگی ما! البته کسی زندگی ما رو بالا پایین ننداخته ولی خوب هزار تا چرخ که خورده!

امروز سر زدم به وبلاگ قدیمیم!! وااای خدای من، چه قدر همه چیز عوض شده...من، نوشتنم، زندگیم، دغدغه هام، تفکراتم...همه چیز! یه جورایی اگه خودم شاهد لحظه لحظه ی این زندگی نبودم باورم نمی شد این دو قسمت بهشی از زندگی یک نفره!


الان دغدغه های اون موقعم بیشتر برام شبیه یه شوحیه..ولی امان از دغدغه های الانم!! انقدر جدین که دلم می خواد بعضی وقتا خودمو خفه کنم از دستشون...


راستی امروز یه دوست قدیمی رو بعد از سالها دیدم... حس جالب و عجیبی بود! یه کم منگ بودم..یعنی هنوزم هستم! چرا دوستی ها دیگه مثل قدیما رنگی نیستن و سیاه سفیدن؟؟؟ کلا زندگی داره کم کم سیاه سفی میشه! همه چی می شه تصنعی!


و من که احساس می کنم یه کم سر (به کسر سین) شدم و دیگه مزه ی هیچ چیز زندگی رو نمی فهمم! واعا عجیبه، تاسف آوره و غریبه...

دلم یه عالمه وقت زیاد میخواد..با یه عالمه کتاب خوب...با آرامش! این آخری تنها چیز جدی ایه که فعلا دلم واقعا می خوادش!


زندگی کماکان جریان داره...

سال نو مبارک!

زندگی کماکان رو دور تنده!! کم کم داره سرم گیج میره به خدا!!

صبح ساعت 6.5 پا میشم، 7 تو ایستگاه اتوبوسم! 8 سر کارم! 16:48 دقیقه دوباره تو ایستگاه اتوبوسم! 18:00 خونه ام! نهار درست میکنم، دوش میگیرم، یه کم تی وی و لالا و دوباره فردا همین بساطه!!!


دیشب مثلا اومدم قرتی بازی در بیارم، قبل خواب که دوش گرفتم، موهامو بعدش بیگودی پیچیدم که مثلا امروز موهام فرفری بشه!!! بعد دیدم که دیروقته باید بخوابم ولی اگه موهامو وا کنم خراب می شه، واسه همین هم واسه خودم ایده زدم که عیب نداره، بیگودی به سر میخوابم که فردا موهامو باز می کنم فرش تازه ی تازه باشه!!! چشمتون روز بد نبینه!! تا صبح که به خاطر بیگودیها خوابم نبرد که هیچ، صبح که پا شدم کل سرم درد می کرد!!تازه موهامم رو که باز کردم دیدم شدم مثل شیر!!! موهام همه رو هوا وایسادن!!! خلاصه موهارو شونه کردم و با کش بستم!!! تازه قسمت بد تره قضیه این بود که 5 دقیقه هم امروز زودتر بیدار شدم که می خوام موهامو درست کنم دیرم نشه!!! (آره!!! من دقیقه به دقیقه ی خواب صبح رو غنیمت میشمرم!!!)

والا به خدا!! این قرتی بازیا به ما نیومده!!! اگه بدونین امشب چه قدر خوشحالم که سرمو بذارم رو بالش درد نمیگیره!!!!!!

(هی من میخوام اتو مو بخرمااا این گلابی جان میگه موهات خراب میشه!!!)


امروز اتوبوس بی مروت (سعی کردم فحش بد ندم) منو تو ایستگاه ندید و نگه نداشت!!! میدونین چیه؟ به نظر من اینکه صبح دیر بری سر کار بده! ولی از اون بدتر اینه که تو به موقع آماده شی ولی از اتوبوس جا بمونی!!! هم از خوابت زدی هم از کارت موندی همم اینکه تو سرمای سر صبح باید یه لنگه پا وایستی واسه اتوبوس بعدی!

امروز با یه آقاهی مصاحبه داشتیم که اسمش یه کم عجیب بود: برتیل! ولی خیلی آدم باحالی بود! خیلی آدم بفهمی بود!! آدم خوشش میومد همچین اوضاع رو تحلیل می کرد واست! فکر کنم بالای 65 سال داشت...چون اونجوری که سوپروایزرمون میگفت بازنشسته شده و فعلا هفته ای دو روز میاد سرکار...

راستش از صبح فکرمو مشغول کرده به خودش... واقعا من اگه به اون سن برسم چی میشه؟؟؟ از یه طرف خوبه، چون آدم می تونه همه ی وقتشو به تفریح بگذرونه و دیگه فکر چیزی نباشه... ولی از یه طرفم دیگه پیر شده و این یعنی اینکه فرصت زیادی نداره دیگه... وااییی اگه اصلا به اون سن نرسم چی؟؟؟؟ وای خدا جونم چقدر این زندگی پیچیده می شه گاهی....


امروز یه سر هم رفتم آموزشگاه زبانم! راستش واسه ی دانشجوها تخفیف دارن، ولی من که نمی دونستم ترم پیش رو کامل شهریه اش رو دادم. امروز رفته بودم که واسه این ترم تخفیف بگیرم! یه آقای سیاه پوست مهربونی پشت میز پذیرش بود! ازم پرسید که واسه ترم قبلم تخفیف می خوام؟؟ منم که از خدا خواسته، گفتم اگه میدین چرا که نه!!! کلی ذوق زده شدم!! تازه آقاهه کلی هم معذرت خواهی کرد که ببخشید، به خاطر سیستممون ممکنه دو سه هفته طول بکشه تا پول تو حسابت برگرده!!!!! فکککککررررر کککنننن!!!!!

واسه گلابی جان که تعریف کردم، گفت که آره! دقیقا عین ایران!!! پولو که ازت بگیرن بعدش بری بگی تخفیف می خوام حتما بهت تخفیف هم میدن!! دیدم خداییش راست میگه!!! ایران کانون زبان که می رفتیم عمرا پول پس میدادن!! تازه تخفیف رو هم هر ترم نمی تونستی استفاده کنی!! محدودیت داشت!



فکر کنم دیگه وقت خوابه!! پس شبتون بخیر!!


راستی گفتم که عیدتون مبارک؟؟

اینم نگفتم که شنبه زادروز میلاد فخر عالم management hd ihsj؟!؟!


سال نوتون مبارک! تولد خودمم مبارک!!!

هنوز نفس می کشیییییمممم یا still alive in bullet points!!

زندگی داره میوفته رو دور تند! اونم بعد از حدود 2 ماه اسلوموشن:


* دارم پایان نامه مو شروع می کنم! با Rasmus! تونستیم یه پروژه بگیریم تو Volvo Parts! انقده حاال می دههه! به هرکی میگی کجا داری تز انجام میدی می تونی تو چشاش بخونی که دلش میییخواادد!! کاش یه ذره سنم کم تر بود می تونستم پز بدم! :دی


* دیروز رفتم مصاحبه برای کار تو Volvo Cars Corporation! این سومین مرحله از 4 مرحله مصاحبه بود که میرفتم!! خداییش کلی سوال سخت ازم پرسیدن!! از این سوالا که سر و ته نداره!! دو تا manager باهام مصاحبه کردن!! یکی از سوالاشون این بود که what's the craziest thing you've done in your life!!!! دیگه خودتون تا تهشو بخونین!!!


* امروز از Volvo واسم ایمیل اومد که این مرحلهرو هم با موفقیت گذروندم و رفتم مرحله ی آخر! آدم یاد این بازی های سگا میوفته!! (می خواستم بگم آتاری دیدم خیلی از مد افتاده! اومدم بگم پلی استیشن دیدم خداییش من که تا حالا پلی استیشن نداشتم!!! واسه همین گفتم سگا که مال دوران کودکیه خودمونه!!!!)


* امروز با Rasmus نشستیم از صبح تا حالا کلی مقاله خوندیم! بعدم قرار داد رو که به سوئدی بود برام ترجمه کرد! خیلی پسر باحالیه! از اون پسرای منظم مرتب!!! انقد لپ تاپش تمیزه که خجالت میکشم جلوش از لپ تاپم!!!


*گشنمه مثل چی! در حدی که مخم کار نمی کنه دیگه! ولی اصلا حسش نیست تو این سرما برم بیرون یه چیزی بخرم! ترجیحا گشنگی رو تحمل می کنم!!!


*تو کتابخونه نشستم الان، منتظر گلابی هستم که بیاد! قراره مقالشو باهم بخونیم و من ادیت کنم ( حالا چرا قراره با هم بخونیم وقتی من میخوام ادیت کنم؟؟؟ چون من نصف نصف مطالبشو نمی فهمم و باید برام توضیح بده منظورش چی بوده!!


* خلاصه که اینم گزارش روزانه ی من! چیز بیشتری به مخم نمی رسه بگم! جز اینکه خیلی گشنمه! همین الانم یه آقاهه اومد کنارم نشست که لپ تاپش مثل لپتاپ من صورتیه!!! البته که مال من سونیه و مال اون دله!!!!!:دی



فعلا

وقتی که...

وقتی که 10 روز پشت سر هم برف میاد و دما در بهترین وضعیت 10- و بعد یه دفعه یه روز از خونه میزنی بیرون میبینی داره نم نم بارون میاد...

وقتی که تو این شرایط باید بری دانشگاه و به زمین نگاه می کنی میبینی که عکست تو یخ پیداست و قدم از قدم بر نداشته کله پا میشی و به خودت نفرین می کنی که اینجا هم جاست...

وقتی که با قدمای مورچه ای سعی می کنی  راه بری که زمین نخوری و باد با سرعت n کیلومتر بر ساعت از پشتت می وزه و تو رو هل میده...

وقتی کل راه تا دانشگاه رو مجبوری اسکیت کنی بری و راه 15 دقیقه ای رو 40 دقیقه طول می کشه بری...

وقتی تو این شرایط به دور و برت که نگاه می کنی مردم محلی همچین راه میرن که انگار دارن رو زمین خشک راه می رن و به خودت و خودشون و دل سیاه شیطون لعنت میفرستیی!!!!


نمی دونی بخندی، گریه کنی یا بازم لعنت بفرستی...


وقتی که دوستت، اما، صبح میاد دانشگاه و اعلام می کنه که آخر هفته ی پیش با دوست پسرش نامزد کرده و روز بعدشم تمام خانواده رو دعوت کرده و با این خبر سورپرایزشون کرده و حالا قراره عروسیشون رو تو یه کشتی بزرگ بگیرن...

وقتی به خودت فکر می کنی و یه لعنت دیگه به دل سیاه شیطون می فرستی...


نمی دونی حسودی کنی، خوشحال باشی یا سوت بزنی...


وقتی با شانکار میرین پیتزا می خرین و بهش اصرار می کنی که پیتزا ها رو بده تو بیاری و اونم با قدی خاصی که فقط مال پسراست میگه نه و همین که پاشو از مغازه می ذاره بیرون کله پا می شه و پیتزاها وسط خیابون ولو....

وقتی که تو هم دلت رو میگیری و از خنده بغل پیتزاها رو زمین ولو میشی...

وقتی دوباره به اصرار تو گوش نمی ده و پیتزاهارو از زمین بلند می کنه ولی همین که یه قدم دیگه بر میداره دوباره کله پا می شه و دوباره همون بساط قبلی....


نمی دونی از خنده بترکی، یا سرش غرغر کنی که پیتزاها نابود شد یا به روی خودت نیاری...


وقتی یک هفته ی کامل از ساعت 9 صبح تا 9 شب تو دانشگاهی که پروژه رو تموم کنی و همدمت هم گروهیاتن به علاوه ی شیرنی هایی که اما واسه نامزدیش پخته بوده و اضافه اومده بوده به علاوه ی میوه هایی که تو آوردی و به علاوه ی یه هم گروهی خنگ چینی که هیچییییی نمی فهمه و هر چی بهش میدی بنویسه بر میداره از یه جا کپی پیست می کنه....


نمیدونی موهای خودتو بکنی، یا موهای دختر چینی رو یا خودت رو سرگرم شیرینی ها نشون بدی...


وقتی بعد از یه هفته، بعد از تموم شدن پروژه، صبح از خواب بیدار می شی و به طرز عجیبی احساس پوچی و بیکاری می کنی...

وقتی بعد از 4 ماه کار مداوم اولین روزیه که دیر از خواب پا شدی و کار خاصیم نداری انجام بدی و باورت نمیشه تعطیلات شروع شده...


نمی دونی خوشحال باشی، یا ناراحت یا به حس پوچی برسی....


بهتره بری مثل این خارجیا ویش لیستتو بنویسی که بابا نویل اومد دست خالی نباشی!!! تو ویش لیستت حتما یه مستر تسیس خوب رو هم اضافه کن!


زندگی - دور تند!

روزها تند و تند می گذرند و منهروقت به یه ددلاین نزدیک میشیم این جمله رو روزی هزار بار از دوستام می شنوم که: time is flying fast!

جمعه ی این هفته بالاخره اون پرزنتیشن کذایی که من یه ماه بود تو استرسش بودم انجام شد و الحق هم که خوب انجام شد! آخر سر وقتی همه با تعجب می پرسیدن که آیا خودم به تنهایی همه اون تدارکات رو چیده بودم؟ به خودم اومدم و خودمم باورم نمیشد کار به این بزرگی رو خودم انجام داده باشم!


ولی بهترین فیدبکی که گرفتم جمعه شب بود وقتی که با بقیه ی بچه های کلاس رفته بودیم تموم شدن کتابمون رو جشن بگیریم!! اونم وقتی که یه پسره اومد طرفم و بهم گفت: "شما همونی نیستین که تو چالمرز امروز پرزنتیشن داشتین؟" منم با تعجب گفتم : "چرا!" اونوقت بهم گفت که امروز اونجا بوده و به نظرش هم پرزنتیشن خیلی عالی بوده و هم سطح انگلیسی من!!!! کلی حال کردم خدایی!! یه لحظه توهم زدم که منم مدل شدم و کلی معروف! آماده بودم که کاغذ . قلم در آرم و بهش امضا بدم که شب خوشی رو برام آرزو کرد و رفت!!!! :دی


خلاصه که الان حس می کنم یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده... خداییش هم 100 نفر مهمون که 70% شون آدمای خبره ی purchasing بودن، همچین کمم نبود!!!


راستی کتابمون تا هفته ی دیگه آماده است و اونوقت میام لینکشو براتون میذارم!! دیگه راستی راستی داره توهم ورم می داره که دارم معروف می شم!!! :پی


حالا دیگه یه هفته تا کریسمس مونده! اونم چه هفته ای!!! یه ددلاین تهش داره با روح من بازی میکنه... دوباره از فردا شروع میشه.... صبح دانشگاه، شب دانشگاه.... خدا خودش این هفتهی آخر رو هم به خیر کنه... آخر هفته هم که یه پرزنتیشن تو Volvo داریم که خب به هر حال بعد از این پرزنتیشن آخر عددی نیست!!!!! گرچه پروژه کمی به گل نشسته است و کلی تلاش می خواد تا headquarter بفهمه که آقا شما یه جای دیگه ی کارتون می لنگه و compensation plan دوای دردتون نیست!!! بی خودی ما رو هم 4 ماهه علاف کردین!!



اوههه! خدای من... خودم حالم بد مشه وقتی میبینم که حتی تو وبلاگم هم دست از سر این درس ومشق بر نمی دارم...


کی میشه ما فارغ التحصیل علوم عالیه بشیم خیال خومون و همه راحت بشه....